سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آدمى با دمى که برآرد گامى به سوى مرگ بردارد . [نهج البلاغه]
زمستان 1385 - سراج
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • خدا بیامرزه مرحوم آقای گراهام بل رو، اگه فکر می کرد یکی روزی بلایی اینجوری سر تلفن بیاد شاید دست بکار

    نمی شد...

    تلفن هندلی های قدیمی رو یادتون می آید تک شماره می گرفتی بعد گوشی رو می گذاشتی وصل می شد صحبت می کردی. همه هم نداشتن فقط مخصوص اعیون واشرافی ها بود یک وقتی هم اگه یه جایی می دیدیم می ایستادیم، پر و پر نگاهش می کردیم.

    بعد کم کم شماره دار شد، روز به روز اومد جلو تا رسید به امروز...

    بعد دیدند گپ و حرف و حدیث آنقدر زیاده که با یه شماره و یه تلفن تمومی نداره گفتند بیائیم یک بیست و یک بزنیم رو بیست مرحوم گراهام بل... یک دستگاه اومد اندازه کف دست... حالا تو راه برو حرف بزن، دستشویی برو حرف بزن رستوران برو حرف بزن، برو تو جاده حرف بزن برو بالای دیوار حرف بزن برو تو چاه حرف بزن، برو اونور بازار حرف بزن، برو اون سر کُره گرد ورقلمبه زمین حرف بزن... اونقدر حرف بزن تا بترکی... اسمشو گذاشتن موبایل البته ناگفته نمونه که تو ولایت ما چون پارسی پاس می دارند بهش می گن «دستی»! واقعاً دستی هم هست چون تو دست جا        می گیره... البته اول که کم کم آوردنش انازه پر مگس... تا گفتند آهای شهر، شهر فرنگه  از همه رنگه،... موبایل، همگی مثل مور و ملخ ریختن شروع کردن به اسم نویسی...

    صف شد عریض و طویل از خروسخون صبح جا می انداختند دم بانک ها که جیب رو خالی کنند و حساب موبایل رو پر...

    یک روز یه پیرزن درب و داغون اون ورخطی...! عینک دسته سیمی، ته استکانی اش رو زد تکیه به دیوار داد گفت: ننه...! کوفین قند و شکر،روغن نبات تو تو رادیون گفتند که اینجا اینقده شلوغه... گفتم نه! خیلی شیرین تر از این حرفها است بیچاره پیر زن با اینکه پاش تو سرازیر لب گور بود و بقولی شونه هاش بوی الرحمن می داد گفت: الانه می رم حلقه دوران نامزدی ام را می فروشم منم می آم صف مگه چی ام از بقیه کمتره...

    صف غوغایی بود نگو نپرس. یکی توی صف با یک گوشی دیگه داد میزد و می گفت: برو شصت تا دیگه گوسفند بفروش... بدرک که زیر فی خریدند. امروز روز آخر اسم نویسیه...! یکی دیگه می گفت: به حسن بیست بگو تراکتورو بفروشه بیاد شهر که برای «دستی» دارن اسم نویسی می کنند یک خانم که یک سبد سبزی خوردن دستش بود به بغل دستی اش که اول هم یه خانمی بود که یه سطل ماست و چند نون دستش بود گفت: مگه آبجی ما چی مون از اقدس خانم کمتره... اون هر چی رونما و طلای سر عقد داشته فروخته هیجده تا موبایل اسم نویسی کرده تا هفت پشتش تامینه.

    خلاصه که عطار و تبال، بازاری، کارمند و کاسب... بالای شهر و پایین شهری و نون و کباب خوره... نون و پیاز خوره، نون بیات خوره... ریز و درشت، پیر و جوون، زرد و آبی و قرمز و سرخ... همه نوشتن...

    یکی گوسفند فروخت، یکی گاو فروخت، یکی تراکتور فروخت، یکی اضافه کار کرد. یکی طلا و قاب و قالیچه فروخت، یکی وام بانک گرفت... یکی صبح ماست خورد ظهر آب دوغ، شب کشک...! تا جمع کند بشه یک موبایل از همسایه بغل دستی کم نیاره... همگی ریختن بازار تا وسایل جانبی موبایل بخرن. یکی گوش یکی جا موبایلی... و نشستند چشم انتظار بچه ای که کی شانس اونها در بیاد... غافل از اینکه وزیر محترم فرمودند که امسال تلفن های همراه هیچ گونه سود دهی نخواهد داشت... اونهایی که آب زرشک...! می فروشن کارشون سکه است چون همه بایستی یک لیوان آب زرشک...! زرشک... میل بکنن.



    بچه های انجمن ::: پنج شنبه 85/11/26::: ساعت 5:32 عصر
    نظرات دیگران: نظر
    موضوعات یادداشت:

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 2
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدید :10153

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    زمستان 1385 - سراج

    >>لینک دوستان<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>جستجو در وبلاگ<<
    جستجو:

    >>اشتراک در خبرنامه<<
    در هردو عضو شوید





    Powered by WebGozar


     

    >>آمار سایت<<

    >>نظر سنجی<<